کد مطلب:162505 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:150

همای شیرازی
میرزا محمدعلی مشهور به رضاقلی خان شیرازی متخلص به هما از شاعران قرن سیزدهم هجری است. وی در شیراز متولد شد و نزد استادان فن و هنر و ادبیات به تحصیل پرداخت و به محضر ادیبان از جمله وصال شیرازی راه یافت. سپس به سلسله ی تصوب پیوسته و در اصفهان رحل اقامت افكند و به تدریس فلسفه و عرفان و فنون ادب پرداخت. در آخر عمر به خلوت و تهجد گرایید و به سال 1290 ه.ق. زندگی را بدرود گفت. [1] .



باز از نو شد هلال ماه ماتم آشكار

قیرگون شد روی گیتی چون سر زلفین یار



جنبش اندر هفت گردون اوفتاد از شش جهت

لرزه اندر چار اركان شد عیان از هر كنار



شد عیان اندوه و حسرت، شد نهان وجد و سرور

شادمانی رخت خود بر بست و غم افكند بار



فارغ از غم یك دل خرم نمی بینم مگر

باز از نو شد هلال ماه ماتم آشكار؟



كآفتاب یثرب و بطحا چو از ملك حجاز

در عراق آمد به خاك نینوا افكند بار



كوفیان آن عهد و پیمان را كه بربستند سخت

سست بشكستند و بر وی تنگ بگرفتند كار






آب در وادی روان بود و روان از هر طرف

چشمه های خون ز چشم كودكان شیرخوار



اندر آن وادی ز اشك و آه طفلان حسین

حیرتی دارم كه چون گردون نیفتاد از مدار



هر یك از مردان راه دین در آن دشت بلا

جان و سر كردند در پایش به جان و دل نثار



یك به یك زان نامداران اندر آن میدان رزم

جان چنین دادند اندر یاری آن شهریار



چون كه بر شاه شهیدان نوبت هیجا رسید

خواست گلگون و كمند و تیغ بهر كارزار



تا به پشت دلدل آمد بر به كف تیغ دو سر

مرتضی گفتی به میدان شد كشیده ذوالفقار



زیر رانش بود یكرانی كه بد دریا شكافت

در به دستش بود شمشیری كه بد خارا گذار



ساخت گردون را سپر از بیم تیغش آفتاب

غافل از این كو برآرد از سرگردون دمار



از پی خون برادر راند در میدان سمند

با دلی چون بحر خون، با چشم چون ابر بهار



تاخت بر آن خیل روبه همچو شیر خشمناك

الحذر از خشم شیر شرزه هنگام شكار



كوس از یك سو بر آوردی خروش الحذر

نای از یك جا بر آوری نوای الفرار






گشت گلگون روی خاك تیره از خون یلان

چون ز رنگ لاله اطراف و كنار لاله زار



خسته جان و تن نزار و كام خشك و دیده تر

در دلش پیكان عشق و بر سرش سودای یار



ذره آسا آفتاب افتاد اندر خاك راه

تا ز صدر زین به خاك ره فتاد آن تاجدار



آن سری كز نازدست افشاند بر تاج سپهر

بسترش شد خاك و بالینش شد از خارا و خار



خیمه ی گردون زهم بگسیخته شد تار و پود

كسوت امكان ز هم بگسست یكسر پود و تار



زورق گردون حبابی گشت در دریای خون

عالم هستی به كوی نیستی شد پی سپار



كی عجب باشد كه اندر ماتم سبط رسول

خون بگرید آسمان و تیره گردد روزگار



از خدنگ و خنجر و شمشیر و زوبین و سنان

از هزار افزون جراحت بود بر آن نامدار



بس كه اندر آفرینش انقلاب آمد پدید

خواست گیتی روز رستاخیز سازد آشكار



آن تنی كز فخر پا بنهاد بر دوش رسول

كرد پامال ستورانش سپهر كج مدار



خفته بر دیبا یزید و خسته در صحرا حسین

دیو بر تخت سلیمان و سلیمان خاكسار






آل بوسفیان به كاخ و عترت طه به خاك

آن یكایك شادمان و این سراسر سوگوار



موپریشان، روخراشان اهل بیت شاه دین

نوحه گر بر كوهه ی جمازه های بی مهار



بر سر نعش شهیدان بس كه گیسو شد پریش

پر عبیر و مشك شد وادی چو صحرای تتار



تیره یارب تا قیامت باد روی اهل شام

آن چنان كه روزگار خصم شاه جم وقار



انتخاب از تركیب بند مرثیه:



ماه محرم آمد و گشتند سواگوار

از زیر فرش تا زبر عرش كردگار



چه حور و چه فرشته، چه آدم، چه اهرمن

چه مه، چه آفتاب و چه گردون، چه روزگار



بر هر كه بنگری به گریبان نهاده سر

بر هر چه بگذری به مصیبت نشسته زار



از ذره تا به مهر همه گشتی نوحه گر

از خاك تا سپهر همه گشته سوگوار



هر قمریی به مرثیه خوانی به بوستان

هر بلبلی به نوحه سرایی به شاخسار



نزدیك شد كه شعله ی آه جهانیان

در نیلگون خیام فلك افكند شرار



ماه محرم است كه در دهر شد عیان

یا صبح محشر است كه گردیده آشكار



روز قیامت ار نبود از چه خلق را

بینم كبود جامه و گریان و بیقرار؟



جانم گداخت از غم جانسوز اهل بیت

آبی بر آتشم بزن ای چشم اشكبار



این آتش نهفته كه اندر دل من است

ترسم جهان بسوزد اگر گردد آشكار



از گریه ی من است بگرید اگر سحاب

از ناله ی من است بنالد اگر هزار



چون نیست هیچ كس كه بود غمگسار دل

اندوه دل بس است مرا یار و غمگسار






زین پس من و دو دیده ی خونبار خویشتن

وان ناله های نیمه شب زار خویشتن



چشمی كه در عزای حسین اشكبار نیست

ایمن ز هول محشر و روز شمار نیست



دور از لقای رحمت پروردگار هست

هر دیده ای كه در غم او اشكبار نیست



كار من است گریه ی جانسوز هر سحر

بهتر ز گریه ی سحری هیچ كار نیست



وقتی به دست آرم اگر آب خوشگوار

چون یاد او كنم، دگرم خوشگوار نیست



در حیرتم كه از چه ز مقراض آه من

از هم گسسته رشته ی لیل و نهال نیست؟



در لاله زار كرب و بلا هر چه بنگری

بی داغ هیچ لاله در آن لاله زار نیست



گر سنبلی دمیده و بشكفته لاله ای

جز جان سوگوار و دل داغدار نیست



سروی بغیر قد جوانان سر و قد

ابری بغیر دیده ی طفلان زار نیست



این سرخی افق كه شود هر شب آشكار

جز خون حلق تشنه ی آن شیرخوار نیست



جز جسم پاره ی آن طفل شیرخوار

یك نوگل شكفته در آن مرغزار نیست



آگه نی است از دل لیلای داغدار

آن كس كه همچو لاله دلش داغدار نیست



ای دل به گریه كوش كه در روز واپسین

بی گریه هیچ كس به خدا رستگار نیست



امروز هم كه دم زند از مهر اهل بیت

فردا به رستخیز هما شرمسار نیست



امروز اگر مضایقه داری ز آب چشم

فردا خلاصی تو ز سوزنده نار نیست



ای دیده همچو ابر بهار اشكبار باش

ای دل تو نیز لاله صفت داغدار باش



گردون چو تیغ ظلم برون از نیام كرد

رنگین ز خون عترت خیرالانام كرد



خاصان بزم قرب و عزیزان دهر را

خوار و حقیر در نظر خاص و عام كرد



در شام تیره منزل آل علی چو گنج

پنهان در آن خرابه ی بی سقف و بام كرد



آن سنگدل كه آینه ی شرم تیره ساخت

آیین مگر نداشت كه آیین شام كرد



گیرم كه خون تازه جوانان حلال بود

آب فرات را كه به طفلان حرام كرد؟






خنگ فلك گرفت ز دست قضا عنان

آن دم كه شمر رخش شقاوت لجام كرد



افتاد لرزه در ملكوت آن زمان كه سر

از یكن جدا ز پیكر آن تشنه كام كرد



از شش جهت ز بس كه جهان انقلاب یافت

گویی مگر كه روز قیامت قایم كرد



معجز به خواری از سر دخت نبی ربود

گردون نكو به آل علی احترام كرد!



زینب چو دید آتش بیداد كوفیان

بر پا زدود آه به گردون خیام كرد



آن طفل شیرخوار كه در كام از عطش

نوك خدنگ را سر پستان مام كرد



انصاف كس نداد بجز تیر آبدار

كآبی به حلق تشنه ی آن تشنه كام كرد



فریاد از آن گروه كه با عترت رسول

كردند آنچه دل شود از گفتنش ملول



جمعی كه خلقت دو جهان شد بر ایشان

دادند در خرابه ی بی سقف جایشان



قوم زنا به قصر زراندود كامران

آل رسول در غل و زنجیر پایشان



آیینه ی جمال خدایند و از جلال

خورشید هست آینه ی عكس رایشان



آن اختران برج رسالت كه آسمان

با صد هزار دیده بگرید برایشان



آن خسروان كشور ایمان كه از شرف

جبریل بود خادم دولتسرایشان



جمعی كه آسمان بود از مهرشان به پا

قومی كه كردگار بگوید ثنایشان



بیمار و خسته جان و گرفتار و ناتوان

جز خون دل نبود دوا و غذایشان



پامال سم اسب جفا گشت ای دریغ

آن جسمها كه جان دو عالم فدایشان



چون اصل دین ولای رسول است و آل او

واجب بود به خلق دو عالم ولایشان



آنان كه پاس حرمت احمد نداشتند

جز نار قهر نیست به محشر جزایشان



آنان كه گره در غم آل نبی كنند

فردوس و سلسبیل را ببخشد خدایشان



ای دیده ی گریه در غم آل رسول كن

خود را به روز حشر ز اهل قبول كن



از كوفه سوی شام روان شد چو قافله

افتاد در سرادق افلاك ولوله






شد از خروش و ناله جهان پر ز انقلاب

گشت از شرار آه، فلك پر ز مشعله



روز قیامت است تو پنداشتی كه بود

از شش جهت زمانه پرآشوب و غلغله



ابری كه می گریست در آن دشت هولناك

چشم سكینه بود به دنبال قافله



نیلی رخش ز سیلی شمر ای دریغ شد

آن بانویی كه ماه نبودش مقابله



طفلی كه در كنار چو جان داشتی حسین

دور از پدر فتاد ز جان چند مرحله



غلتان چو اشك خویش به دنبال كاروان

تن خسته و پیاده و بی زاد و راحله



گه خاك كرد پاك ز رخسار همچو ماه

گه بركشید خار ز پای پر آبله



آتش به روزگار زد از آه شعله بار

وقتی كه كرد از ستم آسمان گله



جز او كه بسته پای به زنجیر ظلم داشت

بیمار را نبسته كسی پا به سلسله



نشكفته غنچه ی چمن مرتضی دریغ

سیراب شد ز غنچه ی پیكان حرمله



دور از پدر فتاد بدان سان كه جان ز تن

گردون میان جان و تن افكند فاصله



ای كاشكی كه خامه ی تقدیر می كشید

یكسر به دفتر دو جهان خط باطله



ظلمی كه شد به عترت پیغمبر از یزید

نشنیده گوش چرخ از آن ظلم بر مزید



گلگون سوار معركه ی كربلا حسین

رخشنده شمع انجمن انبیا حسین



آسوده دل ز بحر فنا شو كه ایمن است

در كشتیی كه هست در او ناخدا حسین



جز مهر یار از همه چیزی بشست دست

جز عشق دوست بر همه زد پشت پا حسین



هر جا كه دید رنج و بلایی به جان خرید

روز ازل چو كرد قبول بلا حسین



عهدی كه بست كرد وفا تا به كربلا

آموخت بر جهان همه رسم وفا حسین



اول عیال و مال و تن و جان و ملك و جاه

یكباره بذل كرد به راه خدا حسین



همت نگر كه داد سر و جان و هر چه بود

بیعت ولی نكرد به آل زنا حسین



هر چند تشنه بود لبش لیك خضر را

بر چشمه ی حیات شدی رهنما حسین



فریاد از آن زمان كه شد از ظلم آسمان

بی یار و بی برادر و بی اقربا حسین






چون مصحف مجید به بتخانه های چین

تنها میان آن همه ی اشقیا حسین



تنها ز گریه اش نه همی سنگ می گریست

الدهر قد تزلزل لما بكا حسین



بی كس میان آن همه خونخوار دشمنان

غیر از خدا نداشت كسی آشنا حسین



عزم طواف ترتب او كن دلا كه هست

ركن و مقام و كعبه و سعی و صفا حسین



گر خونبهای خون شهیدان طلب كند

غیر از خدا طلب نكند خونبها حسین



مدح خدای راست سزاوار و گوش او

از ناسزا شنید بسی ناسزا حسین



چون آفتاب شهره شود در همه جهان

گر بنگرد ز لطف به سوی هما حسین



از آفتاب روز جزا غم مخور كه هست

صاحب لوا به عرصه ی روز جزا حسین



در عرصه ی قیامت و هنگام دار و گیر

غیر از ولای او نبود هیچ دستگیر





[1] فرهنگ شاعران زبان پارسي.